سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را گفتند اگر در خانه مردى را به رویش بندند روزى او از کجا سوى او آید ؟ فرمود : ] از آنجا که مرگش بر وى در آید . [نهج البلاغه]

امروز دوباره متولد شدم...

چشمانم باز است !

می بینم:

یعنی من میدانم ساعت 20و2دقیقه بامداد است...

زمین را اینگونه دیدن چه زیباست...

 

من

 در آغوش دختر جوانی هستم که به او پرستار میگویند...

طفلکی می خندد نمی داند به او نظر دارم...

 

مرا سپرد به مادرم   مادرم        مادرم

مادر شد ولی تنهاست هنوز هم تنهاست.

به پدر تبریک می گویند و او شادی خود را نشان میدهد...

مادر سکوت کرده است!

چرا؟

نه ، اینکه نخواهد نتواند که بخند د...

 

و مرا بازهم درآغوش می گیرد.

 دختر جوان

دستبند شناسائی را برای بار چندم به مچ دستم می بند ند...

غافل ازاینکه من ،  بازهم گم میکنم مرا!

 

گفته بودم :

به دنیای شلوغ آدمهاعادت نخواهم کرد...

در خیابان راه نخواهم رفت...

دست دوستی نخواهم داد...

پول را لمس نمی کنم...

نه  

هیچ وقت من را نمیفروشم!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/11/23:: 1:59 عصر     |     () نظر